تو این مدت، آشوب بودم
قبل اومدن به تهران کاملا بابت اسکان، اضطراب داشتم
در حدی که وسوسه میشدم به یکی از دوستها پیام بدم با پرداخت اجاره چند روز پیشش بمونم
اما مقاومت کردم، نمیدونم مقاومت یا لجبازی؟ چون نمیخوام کسی جور من رو بکشه، حتی اگر از نظرشون جور کشیدن نباشه...
بعد از اون، روز اولی که رسیدم خوابگاه (خوابگاه خودمون نبود)، رفتم یه اتاق گرفتم که با دوتا هم اتاقیهام باهم باشیم و غریبی کمتر اذیتمون کنه، فقط یک اتاق با این ظرفیت خالی داشت.
خلاصه اسامی رو دادم و رفتم بالا، برای اولین بار تو تهران احساس غربت دور و برم رو پر کرد. درباره اینجا، هیچوقت پیش نیومده بود که با خودم بگم من دلم نمیخواد اینجا باشم!
من اصلا احساس خوبی نداشتم، جوری که نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم، تقریبا نفهمیدم تختم رو چطور چیدم...تختم؟ معلومه که تخت من نبود، فقط یک هفته قرار بود اونجا ساکن باشم و اونجا خوابگاه و اتاق من نبود، یک هفته در بهترین حالت!
یک هفتهای که اندازه چندماه گذشت...و تموم شد.
ما برگشتیم خوابگاه خودمون، اما همچنان نه اتاق خودم، اما باز هم خوابگاه خودمونه...
در بهترین حالت، یک هفته دیگه میتونیم بریم اتاق خودمون...
اما اگر خوابگاه قبلی هم بودم، باز بهتر از این بود که نیام تهران
خیلی بهتر از این بود که لار و شیراز بمونم
آدمها واقعا چیکار میکنن؟ :)
من به دیوارها و آدمهاست که جایی میمونم، که اونجا رو غریب نمیدونم
من اینجا غریب نیستم
و چه حیف که دوسهنفر تهران نیستن
اگر بودن، اینجا یه خونه بزرگ میشد
اما من با خونه کوچک هم خوشحالم
مهم خونهست