شش سال پیش
همون روزهایی که متوجه حضور این تاریکی شدم
رفته بودیم مهمونی، با کلی بزن و برقص و بخند و ...
تو راه برگشت، ازم پرسید :«الان بهتری؟»
گفتم :«نه...»
با ناامیدی زمزمه کرد :«ای وای!»
ای وای زهره
ای وای...