گذر گرما

تابستون من داره با تصویرسازی‌ و طراحی‌های متفاوت
فروپاشی روانی
دیدن گهگاهی غروب
رقصیدن زیر بارون موسمی
افزایش انعطافم تو یوگا
برگشتن اضطراب‌های قدیمی
قرمز بودن ۲۴ساعته لپم از گرما
زدن تو گوش وسواس و کمالگرایی
چک کردن خارک‌ها که دمباز و رطب شدن یا نه
پیاده‌روی زیر آسمون سپیده‌دم
و انتظار برای تموم شدنش و برگشتن به تهران می‌گذره...
تابستون تو چطور؟

 

۱۳:۵۳

تار زدایی

چقدر کم می‌آم اینجا! با اینکه وبلاگ‌نویسی بهم حس امنیت می‌ده...

 

     داشتم به این‌فکر می‌کردم الان که وسط امتحان‌هام و قشنگ دارم له می‌شم، بازم دلتنگ مدرسه نیستم و حاضر نیستم یک‌لحظه هم به اون‌دوران برگردم. حتی با وجود مشکلات صدبرابر بیشتری که دوران دانشجویی نسبت به دانش‌آموزی داره!

یه‌روز مفصل درباره‌ش می‌نویسم. :)

۱۸:۰۸

بالت چطوره؟

یکی بود مثل قیصر امین‌پور ازم می‌پرسید: حالت خوبه؟ بالت چطور؟

 

بالم خوبه! :)

چون هوا بارونیه و پس از مدت‌ها کمی زیر بارون رقصیدم...

 

پ.ن: برای من سخته که وقتی دلیل درخشانی برای خوشحالی دارم، جارش نزنم. الان حس می‌کنم نمی‌تونم درست نفس بکشم؛ چون نمی‌تونم از حس الانم برای تمام افرادی که تو ذهنم هستن بگم، همه‌شون حضور ندارن.

۱۹:۴۱

گرد مرگ

 

تا وقتی که به غباری بین ستاره‌ها تبدیل بشم، چند بار دیگه باید گرد مرگ رو از لباس زندگی‌م بتکونم؟

 

۱۷:۵۱

بی‌وقتی

دوسه‌هفته‌ست که آدرس "میم" رو گرفتم تا کتاب رو براش بفرستم؛ اما فقط جمعه‌ها آزادم.

برای خوندن‌ش لفت دادم و بعد هم اینطوری... :/

خب تبریک می‌گم که هم خودم و هم شرایط تو خراب کردن وجه‌م نقش داشتیم.

 

امیدوارم، الان آخرین هفته از کلاس‌هامون باشه. انقدر هی بدوبدو برگشتم خوابگاه و تو خواب و بیداری خودم رو برای فرداش آماده کردم که دارم از هم می‌پاشم. تا خرخره پر از کلاس و بیمارستانم؛ بعد کی اینجا تو کلاس‌ها و کارگاه‌های مختلف هم شرکت می‌کنه؟ بله خود من که از خستگی تبدیل به زامبی شدم! :)
نیاز دارم یک‌روز تعطیل داشته باشم و فقط نقاشی بکشم و برقصم. (یعنی حتی اون‌روز خیالی رو هم نمی‌تونم بیشتر بخوابم؟/وقتی ذهنم تو استراحت کردن فقیره!)

 

دوستان‌م برای یلدا قصد دارن برن کافه، من دوست ندارم، ترجیح می‌دادم خوابگاه بمونم و آرامش داشته باشم تا اینکه برم تو یه‌محیط تاریک پر سر و صدای پردود...از اونجایی که ما خانواده‌ایم و می‌خوام کنارشون باشم، امیدوارم نتونن میز رزرو کنن. :)

۰۹:۳۰

برف

نیمه‌شب شد، به زارا گفتم یه‌آرزو کن...

خودم آرزو کردم برف بیاد.

فردا صبح، برای اولین‌بار دونه‌های برف روی مژه‌هام نشستن.

۱۴:۵۲

دل‌تنگی

بچه‌تر که بودم، اصلا فکرش رو نمی‌کردم که تو این‌سن بتونم با دل‌تنگی انقدر دوست و صمیمی باشم.
دل‌تنگی‌م یک‌هم‌اتاقی شلخته‌ست که از رشته‌های افکارم همچون میمون آویزون می‌شه؛ در آخر هم به‌ش می‌گم:《چایی می‌خوری برات بیارم؟》

چیزی که این‌وسط بیشتر از همه اذیتم می‌کنه اینه که به‌خاطر تحمل‌م، برچسب "بی‌احساس" بودن می‌خورم، اون هم منِ احساساتی!
خب حالا چیکار کنم؟
از هم بپاشم و تا چیزی شد پاشم برم خونه، چون دل‌تنگم؟
حوصله داری؟ :)

۲۲:۴۰

کشتن

بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

اینجا واژه‌ی "بکشت" آرایه‌ای نداره و دقیقا معنی "خاموش کرد" می‌ده.

تو زبون لاری هم برای "خاموش کردن" از مصدر "کشتن (واکُشتَه)" استفاده می‌شه.

مثلا: اِدَفا واکُشتَه نَدِیم. :) -----> این‌دفعه خاموش نمی‌شیم.

 

نکته‌نوشت: البته تو زبون لاری برخلاف شعر فارسی‌ای که بالا نوشتم، کشتنی که معنی کشتن (کُشتَه) و کشتنی که معنی خاموش کردن (واکُشتَه) می‌ده، از نظر نوشتاری، صرف و ادا کردن باهم تفاوت‌هایی دارن.

۱۲:۵۹

یادمون باشه

وسط این‌مبارزه، یادمون نره به روح‌مون توجه کنیم. اون‌هایی که زنده می‌مونن و پیروزی رو می‌بینن، دقیقا افرادی هستن که باید روحیه ساختن و تربیت مناسب و کافی داشته باشن.

     یادمون نره برای چی می‌جنگیم، یادمون نره که قراره زندگی کنیم، نه که فقط با غم و خشم گذشته دست و پنجه نرم کنیم و بشیم پدر و مادرهایی مثل خیلی از بزرگترهای خودمون.
     کنار هم بمونیم؛ به امید پیروزی!

 

     این رو انقدر نرم و لطیف ننوشتم که بگم من آرومم، درصورتی که از خشم مدام، سرم داره می‌ترکه و همه‌ش بیدارم! فقط مراقب خودمون و کناری‌هامون باشیم، قراره جوری بجنگیم که ارزشش رو داشته باشه. اون‌هایی که نابود می‌شن، نباید از بازمانده‌های ما باشن.


پس‌نوشت: شش‌قرنه که این‌وبلاگ رو دارم، فکرش رو می‌کردم اولین پست‌م برای ادامه‌ی وبلاگ‌نویسی این باشه؟ نه! :)

۱۱:۳۸

دالون

سلام!

به حوالی اندیشه‌های ما (من و خودم) خوش اومدین.

اینجا، من از همه‌چیز می‌نویسم (اغراق کردم!).
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan