بی‌وقتی

دوسه‌هفته‌ست که آدرس "میم" رو گرفتم تا کتاب رو براش بفرستم؛ اما فقط جمعه‌ها آزادم.

برای خوندن‌ش لفت دادم و بعد هم اینطوری... :/

خب تبریک می‌گم که هم خودم و هم شرایط تو خراب کردن وجه‌م نقش داشتیم.

 

امیدوارم، الان آخرین هفته از کلاس‌هامون باشه. انقدر هی بدوبدو برگشتم خوابگاه و تو خواب و بیداری خودم رو برای فرداش آماده کردم که دارم از هم می‌پاشم. تا خرخره پر از کلاس و بیمارستانم؛ بعد کی اینجا تو کلاس‌ها و کارگاه‌های مختلف هم شرکت می‌کنه؟ بله خود من که از خستگی تبدیل به زامبی شدم! :)
نیاز دارم یک‌روز تعطیل داشته باشم و فقط نقاشی بکشم و برقصم. (یعنی حتی اون‌روز خیالی رو هم نمی‌تونم بیشتر بخوابم؟/وقتی ذهنم تو استراحت کردن فقیره!)

 

دوستان‌م برای یلدا قصد دارن برن کافه، من دوست ندارم، ترجیح می‌دادم خوابگاه بمونم و آرامش داشته باشم تا اینکه برم تو یه‌محیط تاریک پر سر و صدای پردود...از اونجایی که ما خانواده‌ایم و می‌خوام کنارشون باشم، امیدوارم نتونن میز رزرو کنن. :)

۰۹:۳۰

برف

نیمه‌شب شد، به زارا گفتم یه‌آرزو کن...

خودم آرزو کردم برف بیاد.

فردا صبح، برای اولین‌بار دونه‌های برف روی مژه‌هام نشستن.

۱۴:۵۲

دالون

سلام!

به حوالی اندیشه‌های ما (من و خودم) خوش اومدین.

اینجا، من از همه‌چیز می‌نویسم (اغراق کردم!).
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan