چالش تنها بودن

سلام
هربار به خودم قول می‌دم زودبه‌زود بیام اینجا و باز فقط می‌آم سک‌سک می‌کنم و می‌رم...
من در حال بزرگ شدنم...
یک پروسه برای آذرماهم درنظر گرفتم که باعث می‌شه خیلی از کارها رو به تنهایی یا مستقلانه‌تر انجام بدم.
مثل ورزش، مسافرت، خرید، درس خوندن، بیان و حل مسائل...
فکر نمی‌کنم بتونم همه‌ش رو تا پایان ماه تمام و کمال انجام بدم، اما از اینکه این برنامه رو آغاز کردم خوش‌حالم. :)

البته درکل آدم وابسته‌ای نیستم، اما با خودم گفتم اگر تنهاتر بشم، چه شکلی می‌شم؟

۰۰:۵۵

پندار مجرمانه

دیروز کتاب ۱۹۸۴، نوشته جورج اورول رو به پایان رسوندم.

​​با اینکه علاقه دارم، اما این‌سبک ادبیات رو زیاد نمی‌خونم.

قصد معرفی ندارم؛ چیزی که واضح و مبرهنه، اینه که ماجراها، قوانین، محدودیت‌ها، شکنجه‌ها و مخفی‌کاری‌ها؛ به‌طور آشنایی، برام غریب نبودن...

یعنی اتفاق‌ها اونقدر برای ما پیش اومده که از دور، با اولین‌جمله، با اولین‌واژه و... می‌تونیم تشخیص بدیم این هم شبیه فلان قانون ماست، اون‌ماجرا مثل پارساله، این مثل دیروزه، فلان کار نتیجه کارهای فلان مسئوله و و و...

جمله‌ای که نظرم رو جلب کرد و شدیدا من رو به فکر فرو برد، این بود:

«پندار مجرمانه به مرگ منجر نمی‌شود، پندار مجرمانه خود مرگ است.»

بعضی افراد تصور بر این دارند چیزی که تو ذهن می‌گذره تا وقتی عملی نشده، بدی یا خوبی‌ای نداره و تاثیرگذار نیست. من یه‌مخالف تمام‌عیارم. طرز تفکر این‌افراد اینطوریه که:

• تا وقتی همسرت کاملا تو رو ترک نکرده، نباید مشکلی داشته باشی که صرفا تو ذهنش با فرد دیگه‌ای باشه.

• اگر شخصی اندیشه کشتن تو رو تو سر می‌پرورونه، تا وقتی اقدام خاصی انجام نداده باید کنارش احساس امنیت کنی.

• اگر شخصی هنوز به تو فحش نداده، پس قطعا رفتارش متشخصانه‌ست و اعتراض تو به مزاحمت و آزار، پذیرفته نیست.

• وقت گذروندن با فردی که ازت خوشش نمی‌آد تا وقتی که بهت دهن‌کجی نکرده، نباید اوقاتت رو تلخ کنه.

شاید این‌مثال‌ها اغراق‌آمیز باشن، اما نه! این‌ها بخش کوچکی از حقیقت کاریه که طرز فکر به‌ تنهایی می‌تونه انجام بده.

 

پ.ن: هرچی تو بهار کتاب‌های سبک و بیشتر حال‌خوب‌کن مثل کتابهای لوسی مونتگمری و فونکه خوندم، تابستون رو با کتاب‌های سنگین‌تر سپری می‌کنم. این‌اتفاق هرسال تو شهریور پررنگ‌تره، شاید به‌خاطر شروع سال تحصیلی جدید و پدیده "استفاده از آخرین قطرات تعطیلات و آزادی" باشه...

۱۲:۴۷

تار زدایی

چقدر کم می‌آم اینجا! با اینکه وبلاگ‌نویسی بهم حس امنیت می‌ده...

 

     داشتم به این‌فکر می‌کردم الان که وسط امتحان‌هام و قشنگ دارم له می‌شم، بازم دلتنگ مدرسه نیستم و حاضر نیستم یک‌لحظه هم به اون‌دوران برگردم. حتی با وجود مشکلات صدبرابر بیشتری که دوران دانشجویی نسبت به دانش‌آموزی داره!

یه‌روز مفصل درباره‌ش می‌نویسم. :)

۱۸:۰۸

گرد مرگ

 

تا وقتی که به غباری بین ستاره‌ها تبدیل بشم، چند بار دیگه باید گرد مرگ رو از لباس زندگی‌م بتکونم؟

 

۱۷:۵۱

دل‌تنگی

بچه‌تر که بودم، اصلا فکرش رو نمی‌کردم که تو این‌سن بتونم با دل‌تنگی انقدر دوست و صمیمی باشم.
دل‌تنگی‌م یک‌هم‌اتاقی شلخته‌ست که از رشته‌های افکارم همچون میمون آویزون می‌شه؛ در آخر هم به‌ش می‌گم:《چایی می‌خوری برات بیارم؟》

چیزی که این‌وسط بیشتر از همه اذیتم می‌کنه اینه که به‌خاطر تحمل‌م، برچسب "بی‌احساس" بودن می‌خورم، اون هم منِ احساساتی!
خب حالا چیکار کنم؟
از هم بپاشم و تا چیزی شد پاشم برم خونه، چون دل‌تنگم؟
حوصله داری؟ :)

۲۲:۴۰

دالون

سلام!

به حوالی اندیشه‌های ما (من و خودم) خوش اومدین.

اینجا، من از همه‌چیز می‌نویسم (اغراق کردم!).
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan