وقتهایی در رابطهام با توبیاس بود که احساس میکردم دارم جِنگا بازی میکنم.
چقدر میتوانستم حرفم را ادامه دهم؟
اگر این را هم بگویم، آیا ممکن است همه چیز فرو بریزد؟ اگر به او بگویم واقعا چه حسی دارم، آیا دیگر تمام خواهد شد؟
کار وحشتناک و خستهکنندهای بود، چون هربار که تکهای را در میآوردم و برج خراب نمیشد احساس میکردم برنده شدهام. اما فراموش کرده بودم که هدف بازی اصلا این است که برج بالاخره فرو بریزد. این داستان هربار تکرار میشد و تنها یک راه برای پایان بازی وجود داشت، فرو ریختن برج.
با این اوصاف چرا وقتی میدانم که در نهایت چیزی جز ویرانه برج برایم نمیماند باید به بازی ادامه دهم؟
-ربکا سرل