بازی

وقت‌هایی در رابطه‌ام با توبیاس بود که احساس می‌کردم دارم جِنگا بازی می‌کنم.
چقدر می‌توانستم حرفم را ادامه دهم؟
اگر این را هم بگویم، آیا ممکن است همه چیز فرو بریزد؟ اگر به او بگویم واقعا چه حسی دارم، آیا دیگر تمام خواهد شد؟
کار وحشتناک و خسته‌کننده‌ای بود، چون هربار که تکه‌ای را در می‌آوردم و برج خراب نمی‌شد احساس می‌کردم برنده شده‌ام. اما فراموش کرده بودم که هدف بازی اصلا این است که برج بالاخره فرو بریزد. این داستان هربار تکرار می‌شد و تنها یک راه برای پایان بازی وجود داشت، فرو ریختن برج.
با این اوصاف چرا وقتی می‌دانم که در نهایت چیزی جز ویرانه برج برایم نمی‌ماند باید به بازی ادامه دهم؟

-ربکا‌ سرل

۰۲:۳۸

آروم اندوهگین

می‌گفت:

«اونجایی که می‌دونی
همه تلاشت رو کردی
همه حرفات رو زدی
حتی اگه تلاشت بی‌نتیجه
و حرفات نشنیده مونده باشه
توی اون نقطه
شاید لبریز از غم باشی
ولی آرومی...»

 

رها کردم و الان

یک آدم اندوهگین آرومم

به زودی بهتر می‌شم...

۰۱:۲۴

ای وای

شش سال پیش

همون روزهایی که متوجه حضور این تاریکی شدم

رفته بودیم مهمونی، با کلی بزن و برقص و بخند و ...

تو راه برگشت، ازم پرسید :«الان بهتری؟»

گفتم :«نه...»

با ناامیدی زمزمه کرد :«ای وای!»

ای وای زهره

ای وای...

۲۳:۵۲

غول‌غولک لُلُک

سلام مامان
آسمونت پررنگه :)
از کیشت کردن به غول‌غولک لُلُک دست برداشتم.
البته بهت نگفته بودم که هست
اما خب...

۰۲:۴۴

کمی تغییر

سلام بابا
نمی‌دونم خاطرت هست یا نه، اما ۶_۷ سال پیش، سر یک قضیه‌ای بارها بهم گفتی با افراد متکبر و خودخواه، مثل خودشون باشم.
من نتونستم، تا الان...
الان دارم سعی می‌کنم بتونم
کمی تونستم و بعدش مغز خودم رو خوردم!
آره باباجان، احتمالا دختر کوچیکه‌ت داره بزرگ می‌شه. :)

۰۲:۴۸

غنج

مدت‌ها می‌ترسیدم از اینکه دیگه ذوق و شوقم برنگرده
و خب، هیچ‌وقت برنگشت
سعی کردم بهش فکر نکنم، نشد
اومدم خودم رو ذوق‌زده نشون دادم، نشد
کارهایی که قبلا موجب ذوقم می‌شدن رو انجام دادم، نشد
رفتارهایی که قبلا من رو سر ذوق می‌آورد رو دیدم، بازم نه...
شاید باید دیگه بی‌خیالش بشم، آره؟
شاید شوق و غنج دل زیاد هم مهم نباشه...

۰۴:۲۶

دالون

سلام!

به حوالی اندیشه‌های ما (من و خودم) خوش اومدین.

اینجا، من از همه‌چیز می‌نویسم (اغراق کردم!).
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan