به هم چه

جایی که من هستم داره بارون می‌آد
اگه توام زیر آسمون همین نزدیکی بودی، به صدای این بارون گوش می‌دادی، بوش رو می‌شنیدی و سرماش بین سلول‌هات نفوذ می‌کرد
اما نمی‌دونم کجایی، فقط می‌دونم دیگه نزدیکت نیستم
می‌تونم از هوای بهاری این‌روزها برات بگم، اما من و تو به هم چه...

۱۸:۱۳

بازی

وقت‌هایی در رابطه‌ام با توبیاس بود که احساس می‌کردم دارم جِنگا بازی می‌کنم.
چقدر می‌توانستم حرفم را ادامه دهم؟
اگر این را هم بگویم، آیا ممکن است همه چیز فرو بریزد؟ اگر به او بگویم واقعا چه حسی دارم، آیا دیگر تمام خواهد شد؟
کار وحشتناک و خسته‌کننده‌ای بود، چون هربار که تکه‌ای را در می‌آوردم و برج خراب نمی‌شد احساس می‌کردم برنده شده‌ام. اما فراموش کرده بودم که هدف بازی اصلا این است که برج بالاخره فرو بریزد. این داستان هربار تکرار می‌شد و تنها یک راه برای پایان بازی وجود داشت، فرو ریختن برج.
با این اوصاف چرا وقتی می‌دانم که در نهایت چیزی جز ویرانه برج برایم نمی‌ماند باید به بازی ادامه دهم؟

-ربکا‌ سرل

۰۲:۳۸

آروم اندوهگین

می‌گفت:

«اونجایی که می‌دونی
همه تلاشت رو کردی
همه حرفات رو زدی
حتی اگه تلاشت بی‌نتیجه
و حرفات نشنیده مونده باشه
توی اون نقطه
شاید لبریز از غم باشی
ولی آرومی...»

 

رها کردم و الان

یک آدم اندوهگین آرومم

به زودی بهتر می‌شم...

۰۱:۲۴

ای وای

شش سال پیش

همون روزهایی که متوجه حضور این تاریکی شدم

رفته بودیم مهمونی، با کلی بزن و برقص و بخند و ...

تو راه برگشت، ازم پرسید :«الان بهتری؟»

گفتم :«نه...»

با ناامیدی زمزمه کرد :«ای وای!»

ای وای زهره

ای وای...

۲۳:۵۲

غول‌غولک لُلُک

سلام مامان
آسمونت پررنگه :)
از کیشت کردن به غول‌غولک لُلُک دست برداشتم.
البته بهت نگفته بودم که هست
اما خب...

۰۲:۴۴

کمی تغییر

سلام بابا
نمی‌دونم خاطرت هست یا نه، اما ۶_۷ سال پیش، سر یک قضیه‌ای بارها بهم گفتی با افراد متکبر و خودخواه، مثل خودشون باشم.
من نتونستم، تا الان...
الان دارم سعی می‌کنم بتونم
کمی تونستم و بعدش مغز خودم رو خوردم!
آره باباجان، احتمالا دختر کوچیکه‌ت داره بزرگ می‌شه. :)

۰۲:۴۸

مهم خونه‌ست

تو این مدت، آشوب بودم

قبل اومدن به تهران کاملا بابت اسکان، اضطراب داشتم
در حدی که وسوسه می‌شدم به یکی از دوست‌ها پیام بدم با پرداخت اجاره چند روز پیشش بمونم

اما مقاومت کردم، نمی‌دونم مقاومت یا لجبازی؟ چون نمی‌خوام کسی جور من رو بکشه، حتی اگر از نظرشون جور کشیدن نباشه...
بعد از اون، روز اولی که رسیدم خوابگاه (خوابگاه خودمون نبود)، رفتم یه اتاق گرفتم که با دوتا هم اتاقی‌هام باهم باشیم و غریبی کمتر اذیتمون کنه، فقط یک اتاق با این ظرفیت خالی داشت.

خلاصه اسامی رو دادم و رفتم بالا، برای اولین بار تو تهران احساس غربت دور و برم رو پر کرد. درباره اینجا، هیچ‌وقت پیش نیومده بود که با خودم بگم من دلم نمی‌خواد اینجا باشم!

من اصلا احساس خوبی نداشتم، جوری که نمی‌تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم، تقریبا نفهمیدم تختم رو چطور چیدم...تختم؟ معلومه که تخت من نبود، فقط یک هفته قرار بود اونجا ساکن باشم و اونجا خوابگاه و اتاق من نبود، یک هفته در بهترین حالت!

یک هفته‌ای که اندازه چندماه گذشت...و تموم شد.

ما برگشتیم خوابگاه خودمون، اما همچنان نه اتاق خودم، اما باز هم خوابگاه خودمونه...
در بهترین حالت، یک هفته دیگه می‌تونیم بریم اتاق خودمون...
اما اگر خوابگاه قبلی هم بودم، باز بهتر از این بود که نیام تهران
خیلی بهتر از این بود که لار و شیراز بمونم
آدم‌ها واقعا چیکار می‌کنن؟ :)
من به دیوارها و آدم‌هاست که جایی می‌مونم، که اونجا رو غریب نمی‌دونم
من اینجا غریب نیستم
و چه حیف که دو‌سه‌نفر تهران نیستن
اگر بودن، اینجا یه خونه بزرگ می‌شد
اما من با خونه کوچک هم خوش‌حالم
مهم خونه‌ست

۰۰:۲۵

آخیش؟

+ آخیش؟
- برای تخت بالا!


از وقتی یادم می‌آد یه کنج برای خودم می‌ساختم، حتی تو اتاقی که پس از مدتی برای خود خودم شد.
اون کنج تنها برای من بود و هیچ‌کس نمی‌تونست بهش دسترسی پیدا کنه یا ازش استفاده کنه؛
نه فقط به خاطر وسواس و...
بلکه برای امنیت!

اونجا محل آسودگی تمام من بود :)
انگار یک هاله جادویی دور گوشه‌ی امنم می‌کشیدم
من همچنان همونم و گمونم در پایان زندگیم، مرگ تو همین نقطه پیدام کنه...

 

پ.ن: برای منی که چندین ساله خوابگاهی‌ام، داشتن تخت بالا یک موهبت بزرگه، یک کنج دنج دور از دسترس!

۰۰:۴۶

غنج

مدت‌ها می‌ترسیدم از اینکه دیگه ذوق و شوقم برنگرده
و خب، هیچ‌وقت برنگشت
سعی کردم بهش فکر نکنم، نشد
اومدم خودم رو ذوق‌زده نشون دادم، نشد
کارهایی که قبلا موجب ذوقم می‌شدن رو انجام دادم، نشد
رفتارهایی که قبلا من رو سر ذوق می‌آورد رو دیدم، بازم نه...
شاید باید دیگه بی‌خیالش بشم، آره؟
شاید شوق و غنج دل زیاد هم مهم نباشه...

۰۴:۲۶

باخال

پسین دیروز، وسط کار متوجه شدم بابا قبل از ظهر زنگ زده رو گوشیم

بهش زنگ زدم
گفت دایی اومده خونه و ...
گفتم خوبن؟ سلامشون رو برسون
می‌خواستم بگم باخال هم اومده؟
یک‌دفعه یادم اومد خیلی وقته که بابابزرگ نمی‌آد خونه‌‌مون، اون دیگه اینجا نیست...

۱۳:۳۳

دالون

سلام!

به حوالی اندیشه‌های ما (من و خودم) خوش اومدین.

اینجا، من از همه‌چیز می‌نویسم (اغراق کردم!).
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan