غول‌غولک لُلُک

سلام مامان
آسمونت پررنگه :)
از کیشت کردن به غول‌غولک لُلُک دست برداشتم.
البته بهت نگفته بودم که هست
اما خب...

۰۲:۴۴

کمی تغییر

سلام بابا
نمی‌دونم خاطرت هست یا نه، اما ۶_۷ سال پیش، سر یک قضیه‌ای بارها بهم گفتی با افراد متکبر و خودخواه، مثل خودشون باشم.
من نتونستم، تا الان...
الان دارم سعی می‌کنم بتونم
کمی تونستم و بعدش مغز خودم رو خوردم!
آره باباجان، احتمالا دختر کوچیکه‌ت داره بزرگ می‌شه. :)

۰۲:۴۸

مهم خونه‌ست

تو این مدت، آشوب بودم

قبل اومدن به تهران کاملا بابت اسکان، اضطراب داشتم
در حدی که وسوسه می‌شدم به یکی از دوست‌ها پیام بدم با پرداخت اجاره چند روز پیشش بمونم

اما مقاومت کردم، نمی‌دونم مقاومت یا لجبازی؟ چون نمی‌خوام کسی جور من رو بکشه، حتی اگر از نظرشون جور کشیدن نباشه...
بعد از اون، روز اولی که رسیدم خوابگاه (خوابگاه خودمون نبود)، رفتم یه اتاق گرفتم که با دوتا هم اتاقی‌هام باهم باشیم و غریبی کمتر اذیتمون کنه، فقط یک اتاق با این ظرفیت خالی داشت.

خلاصه اسامی رو دادم و رفتم بالا، برای اولین بار تو تهران احساس غربت دور و برم رو پر کرد. درباره اینجا، هیچ‌وقت پیش نیومده بود که با خودم بگم من دلم نمی‌خواد اینجا باشم!

من اصلا احساس خوبی نداشتم، جوری که نمی‌تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم، تقریبا نفهمیدم تختم رو چطور چیدم...تختم؟ معلومه که تخت من نبود، فقط یک هفته قرار بود اونجا ساکن باشم و اونجا خوابگاه و اتاق من نبود، یک هفته در بهترین حالت!

یک هفته‌ای که اندازه چندماه گذشت...و تموم شد.

ما برگشتیم خوابگاه خودمون، اما همچنان نه اتاق خودم، اما باز هم خوابگاه خودمونه...
در بهترین حالت، یک هفته دیگه می‌تونیم بریم اتاق خودمون...
اما اگر خوابگاه قبلی هم بودم، باز بهتر از این بود که نیام تهران
خیلی بهتر از این بود که لار و شیراز بمونم
آدم‌ها واقعا چیکار می‌کنن؟ :)
من به دیوارها و آدم‌هاست که جایی می‌مونم، که اونجا رو غریب نمی‌دونم
من اینجا غریب نیستم
و چه حیف که دو‌سه‌نفر تهران نیستن
اگر بودن، اینجا یه خونه بزرگ می‌شد
اما من با خونه کوچک هم خوش‌حالم
مهم خونه‌ست

۰۰:۲۵

آخیش؟

+ آخیش؟
- برای تخت بالا!


از وقتی یادم می‌آد یه کنج برای خودم می‌ساختم، حتی تو اتاقی که پس از مدتی برای خود خودم شد.
اون کنج تنها برای من بود و هیچ‌کس نمی‌تونست بهش دسترسی پیدا کنه یا ازش استفاده کنه؛
نه فقط به خاطر وسواس و...
بلکه برای امنیت!

اونجا محل آسودگی تمام من بود :)
انگار یک هاله جادویی دور گوشه‌ی امنم می‌کشیدم
من همچنان همونم و گمونم در پایان زندگیم، مرگ تو همین نقطه پیدام کنه...

 

پ.ن: برای منی که چندین ساله خوابگاهی‌ام، داشتن تخت بالا یک موهبت بزرگه، یک کنج دنج دور از دسترس!

۰۰:۴۶

غنج

مدت‌ها می‌ترسیدم از اینکه دیگه ذوق و شوقم برنگرده
و خب، هیچ‌وقت برنگشت
سعی کردم بهش فکر نکنم، نشد
اومدم خودم رو ذوق‌زده نشون دادم، نشد
کارهایی که قبلا موجب ذوقم می‌شدن رو انجام دادم، نشد
رفتارهایی که قبلا من رو سر ذوق می‌آورد رو دیدم، بازم نه...
شاید باید دیگه بی‌خیالش بشم، آره؟
شاید شوق و غنج دل زیاد هم مهم نباشه...

۰۴:۲۶

باخال

پسین دیروز، وسط کار متوجه شدم بابا قبل از ظهر زنگ زده رو گوشیم

بهش زنگ زدم
گفت دایی اومده خونه و ...
گفتم خوبن؟ سلامشون رو برسون
می‌خواستم بگم باخال هم اومده؟
یک‌دفعه یادم اومد خیلی وقته که بابابزرگ نمی‌آد خونه‌‌مون، اون دیگه اینجا نیست...

۱۳:۳۳

روی صحبتم با آسمان‌های قدیم است

• اگر یه نسخه دیگه از آسمون وجود داشته باشه که ۱۸ سالشه

می‌خوام بهش بگم:

تو آدم کادر درمان نیستی

تو بیشتر از هر چیزی نقاشی، داستان و شعری

اگر می‌خوای بری علوم پزشکی برو که پشیمون نشی، اما دوباره کنکور نده :) با همین رتبه هم می‌تونی رشته الان من رو بخونی.

 

• اگر یه نسخه دیگه از آسمون وجود داشته باشه که همچنان ۱۹ سالشه

می‌خوام بهش بگم:

خام نشو؛ تنهایی از آدم دور نمی‌شه، چشم‌هات رو روش نبند.

از احساساتت بیشتر مراقبت کن.

تو راه رسیدن به هدفت همینطوری سفت و سخت بمون...

کوتاه نیا و از دیگران کمک بخواه

 

• اگر یه نسخه دیگه از آسمون وجود داشته باشه که هنوز ۲۰ سالش نشده
می‌خوام بهش بگم:
هنوز مجبور نیستی موقع فوت کردن شمع تولد ۲۰ سالگیت، آرزو کنی :)
هرکاری خودت راحتی انجام بده، حتی اگر کل دنیا بگن منتظرت می‌مونیم
اگر می‌خوای آرزو کنی، تنها آدم آرزوت خودت باش، بقیه آدم‌ها نمی‌تونن آرزو باشن، حتی با تلاش هم نمی‌تونن باشن
لطفا مراقب خودت باش

مراقب روحت بیشتر...

 

• اگر یه نسخه دیگه از آسمون وجود داشته باشه که هنوز ۲۰ سالشه
می‌خوام بهش بگم:
این قلب قراره تا آخر عمر همراهت باشه
نه آدم‌هایی که دوستشون داری
نه آدم‌هایی که دوست دارن
و نه حتی اون‌هایی که بهشون اعتماد داری...
پس به اسم دوست داشتن و اعتماد، هر مسخره‌بازی‌ای سر دلت در نیار :)
حداقل بذار آسمون چند سال بعدت برخلاف الان من، کمی حوصله و اعتماد برای آدم‌ها تو جیبش داشته باشه.

 

• اگر یه نسخه دیگه از آسمون وجود داشته باشه که هنوز ۲۱ سالشه

می‌خوام بهش بگم:

لطفا کمتر تو خودت غرق شو

بیشتر حرف بزن

گاهی کمک بگیر

به بغل کردن آدم‌ها و فشار دادنشون ادامه بده

به میا و زارا بگو که خیلی دل‌تنگشون می‌شی

لطفا یوگا رو پشت گوش ننداز

محض رضای خدا خودت رو کمتر سرزنش کن، کینه‌ی آسمون قدیم رو بریز دور و با خود احساساتی و دل‌نازکت آشتی باش. :)

 

 

اگر تو بودی، به خود گذشته‌ت چی می‌گفتی؟

 

۰۳:۰۳

اهالی تئاتر...؟

درود

دوستان، اگر در تهران نمایشی براساس داستان‌های شاهنامه فردوسی، هفت پیکر نظامی و دیگر آثار ایرانی سراغ دارید، لطفا به من معرفی کنید.

ممنونم :)

۱۴:۰۸

فهمیدم...

پس از سالیان سال دست و پنجه نرم کردن با احساسات گوناگون،‌ الان می‌دونم که وقتی حالم خوب نیست و نیاز به تنهایی دارم، درواقع نباید تنها بمونم.
چون من همینطوریش هم آدم درونگرایی‌ام و درون خودم فرو رفته‌م! اون‌وقت اگر با حال بد تنها بمونم و مثلا پیاده‌روی نرم، دیگه سخت می‌شه از اون حالت بیرون بیام و درواقع تو تاریکی گم می‌شم.

 

این روزها، اون یه ذره آسمون قوی‌ای که گه‌گاهی فراموشش می‌کنم رو بابت رها نکردنم، باید در آغوش بگیرم...

۰۱:۵۶

نبودن

 

مانده‌ایم

تا ببینیم

نبودن را...

 

۰۱:۵۸

دالون

سلام!

به حوالی اندیشه‌های ما (من و خودم) خوش اومدین.

اینجا، من از همه‌چیز می‌نویسم (اغراق کردم!).
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan